www. B O GH Z E   M O B H A M . BlogSpot.com

 

[ روزمر ِگی ِ مبهم ]

آرشیو

Home
Email

بغض ِ مـُـبهــَـم

 

|


Archive

[ گاه نوشت مبهم ]

تو جغرافیای من ِ کوچیک،دنیا خیلی بزرگه و من نمی خوام مثل ِ یه نقطه کوچیک توش گم بشم
تو جغرافیات اونقدر بزرگه و دنیا اونقدر کوچیک که دیگه توش گم نمی شی
تو جغرافیای من و تو ،دنیای ما اونقدر بزرگه که
جغرافیای من و تو حتی توش گمه
دنیای من و تو چه قدر بزرگه اگه من و تو با هم باشیم

طناز، ساعت 11:39 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

پرواز اعتماد را یاد بگیریم
که اگر نباشد ،بالهای رابطه مان خواهد سوخت و این پروانه زیبا دیگر پری برای گشودن نخواهد داشت

طناز، ساعت 11:51 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

نقاش قلم مویش را برداشت و آسمان را رنگ کرد! رنگی که امروز آبی مایل به خاکستری است. اگر چه قلم مویش خشک بود و پالت رنگش بدون یک لکه رنگ
نقاش ِ شهر ،جز رنگ خاکستری رنگ ِ دیگری نداشت
پس شهر خاکستری شد و جانوران ِ دو پای مغرور به راه افتادند
ارکستر سمفونیک ِ مشهور شهر، مدتهاست ملودی جدید که هیچ!!قطعه ای برای نواختن ندارد
آخر موزیسین بزرگ شهر که از همه دانا تر است جز بوق ِ ماشین و شیهه اسبهای مونث خیابان و اصوات ِ پی در پی که شبیه هو هوی نا همگونیست ،تا به حال چیزی ننوشته است
آرشه ویولونیست ِ شهر مدتهاست که پاره شده است و دگمه های آکاردئون آن مرد ِ کور مدتهاست که از پیراهنش به پایین افتاده است
سیمهای گیتار آن دخترک که روی دستش تکه های سوخته روزنامه چسبیده و بر چشمش سیگاری روشن است،فقط یک سیم دارد که مورچه های طبقه بالایی از رویش راه می روند
موسیقی زندگی در شهر،سالیان ِ درازی است که فالش نواخته می شود
شنوندگان با چه لذتی گوش می دهند
زمین از اول اینقدر سیاه بود؟یا ابلیس ِ پلشت ِ شهر ماهی های قرمز را که بر روزی زمین راه می رفتند جوید و خورد؟
اینها شاید اشتباه نقاش باشد
جانوران ِ زیادی هر روز به زیر ِ خاک می روند
قورباغه های مهربان قلبی نیز هم
در همین شهر هر روز اسبهای نا نجیب ِ پاشنه بلندی با ناخن های لاک زده به زیر ِ خروار ها خاک سر می خورند
ولی هنوز پیانیست ِ بزرگ ِ شهر انگشتانش پینه بسته است از بس که روی حرف ِ خودش و آن نتها ایستاد
آخر فقط اوست که نتها را فراموش نکرده است و لحظه ناب فراموشی و دل انگیز شبهای شهر را
همه چیز هنوز برای او رنگی است
نوبت نقش کردن پیانیست رسیده است در حال ِ نواختن و یا سر خوردن ِ مورچه کوچی روی دیوار و رقصیدن موشها
مردک ِ متعصب دزد همسایه دیگر مرغ را به خانه زن ِ سرخ لب ِ همسایه بقلی نمی برد!!برای کودکانش از درخت لاشه خزندگان می چیند
کلاغ ِ مورچه خوار طبقه پایین از این پس ،پس مانده لاشه اسب را نمی جود
شلوغ است!!-شهر را می گویم
هنوز خاکستری است
پیانیست هنوز و هر روز می نوازد!!نت به نت...دقیق همان آهنگ ِ دلنواز ِ زندگی را
نقاش او را کشید
سر پنجه های پینه بسته اش را
لکه ای قرمزاز قلم مویش چکید بر دفتر ِ خنثی ی روز گار ِ شهر
رنگ زاییده شد

طناز، ساعت 11:09 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

تو مهربونی مثل ِ من
مهربونم مثل تو
دستام پر ِ احساس واسه تو
قلبم پر ِ خواهش واسه عشق
دلم پر ه از لرزه واسه رسیدنت
من گرفتار تو ام
تو مثل باد
من مثل ابر بهار ... تو مثل آب
سر شارم از وجود ِ تو
مست از آرزوی تو
تا که بشم همه هستی تو
تو بشی هستی من
تو بشی بودن من
من بشم بودن ِ تو برای تو
تا که وقتی بارون می یاد با هم باشیم
برف که می یاد با هم باشیم
آفتاب که می زنه سر رو شونه های همدیگه
دستهامون تو دست هم
از پله های هر گذر رد بشیم و به بالا برسیم

طناز، ساعت 12:23 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

آسمون اتاقم ابری شده بود
یه سطل رنگ برداشتم ریختم که آفتابی اش کنم
یه نگاه ته افق کشیدم
نگاه ِ تو
یه من نگاه کن؟
لبخند ملیحی بزن

طناز، ساعت 1:10 AM


[ گاه نوشت مبهم ]


در سکوت این دوستت می دارم
رازی است
از سر انگشتانم بچینش تا تازگی دارد

طناز، ساعت 11:14 AM


[ گاه نوشت مبهم ]

باران بارید
غمها را شست
باد وزید
درد ها را برد
خاطرات بدم را به دست بر گهایی که در هوا بودند سپردم
به آسمان نگاه کن
آبی شده است
برای من و برای تو
خوب نگاه کن،نمی بینی؟
بوی گل در هوا پیچیده است از کدام طرف می آیی؟منتظرت می مانم تا دو باره بیایی و مرا وجودی دوباره بخشی
باران باریده است
و هوا تمیز تمیز است
سنگ فرش خیابان هم خالی از هر غباری است
درست مثل دل ِ من صاف ِ صاف
امروز همه مورچه ها و سوسکها و کلا غ ها با هم به میهمانی رفته اند
هیچکدام از سر و کولم بالا نمی روند
به همراه آمدنت غرق بوسه ام می کنی؟

طناز، ساعت 11:02 PM


[ گاه نوشت مبهم ]

دلم تنگ شده است
دیگر نمی ترسم که بگویم دلم تنگ شده است
و اینکه بگوم دلم گرفته است
امروز مورچه های اتاقم هم از قدم هایم این را فهمیدند
تا آن بی نهایتها رفتم
تا ان دور دورها و اینکه چقدر دوست دارم که با هم برویم را بار ها و بار ها نوشتم
صدایم زدند
از رویا بیرون آمدم و باز دلم تنگ شده است
برای آن روز ها
دلم گرفته است

طناز، ساعت 1:15 AM


[ گاه نوشت مبهم ]



عاشقانه ای برای او که

خودش یه دنیاست و وجودش یعنی تمام زندگی

نشسته بودم رو به رویت.با چشمهایی پر از درد.با ذهنی مشوش از دیروز ها و امروز ها.با خاطراتی پر از رنج. و خوب می دانستم که این من نیستم و کاش تو هم می دانستی که من نبوده ام.درست رو به رویم ایستاده بودی و سوال می کردی بار ها سوال کردی و در عین ناباری ِ من و تو صدایی از حلق من بیرون نمی آمد.و کاش می دانستی که زبانم قفل شده بود

دستهایی که درست هم اندازه دست من بود دیگر در دستم نبود و کنارم نبود.درست روبه رویم بالا و پایین می رفتند.

نشسته بودم درست رو به رویت جایی که هر گز فکر نمی کردیم برای من و تو باشه!!!!! روبه رویهم؟ یا با هم؟روبه رویت بودم با دلی پر از کنایه و گله

روبه رویت نشسته بودم و اگر نبودنت را بار ها و بار ها تجربه کردم و اینکه دیگر از آن دنیای خوب و ودوست داشتنی و پر عشق حتی لاشه ای هم بر جا نخواهد ماند! حرف می زدی.. داد میزدی و من هیچ کدام را نمی شنیدم جز صدای نابودی یک عشق

در کنارت راه می رفتم!!پاهایی که دیگر رمق نداشتند بدون آن دستی که همیشه در دستم بود دستت از من جدا بود و دیگر برای من نبود فکر می کردم به آن دستها به دستهایی که هزاران بار مرا با تمام وجود توی خودش پنهان کرده بود و فشرده بود از ته دل

توی همون سایه روشن و همون دادو بیداد ها زل زده بودم به خاطرات مشترکمون و دنیای قشنگمون و اشک از گوشه چشمهام می آمد ولی پنهون می شد از سر ِ غرور

چقدر دوستت دارم ای نازنین.چقدر بدون ِ تو و صدای نازنینت تنها می شوم بگو که هیچ جا نمی روی.مرا زا این درد رها کن

وقتی که تو هستی ماندنم معنا می دهد.ماندن به عشق ِ تو و به عشق قربونت برمهای از ته ِ دل تو را شنیدن و اگر زبانم لال تو نباشی بهتر است بمیرم

نرو! می دانم که عاشق شده ام و امروز که می دانم دوستت دارم بدون شک. بمان

بگو که هیچ وقت نمی روی ای رفیق ِ همیشه من!نترس !!نرنج.من خودم بغلت می کنم.وجودم را به تو ثابت خواهم کرد روزی!!! و تو خواهی فهمید که چه قدر دوستت می داشته ام

قول می دهم دیگر جغرافیای آن شب و وآن حرفهای سرد و یخ زده تجدید نشود.و دیگر دروغهای شاخدار نگویم و تو به رویم نیاوری و شرمنده ام کنی قول می دهم دیگر کارهای بد نکنم تا فقط تو خوب باشی و بس

خالق روزهای قشنگ ِ من... دنیای من امروز خجالت نمی کشم که بگویم عاشقت هستم

بگو هیچ وقت از پیش ِ من و آرزوهایم که فقط با تو می شود گفتشان و تو باورشان می کنی و می فهمی نمی روی

بگو که نمی روی.بگذار تا بار ِ دیگر باور کنم که عشق هست... و ما هستیم و بگذار بار ِ دیگر دنیایم پر از خنده های از ته ِ دل باشد

بگذار بار ِ دیگر احساس کنم کسی هست که مرا دوست بدارد مرا و وجود مرا برای آنچه که هستم

بعد از این همه وقت.... احساس ِ شیرینی است که باور کنم این حس را

بگذار بار ِ دیگر احساس کنم

طناز، ساعت 10:37 PM


[ گاه نوشت مبهم ]


من چه می دانستم هیبت باد ِ زمستانی هست؟
من چه می دانستم سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزهیخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست؟
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

و چه رویا هایی که تبه گشت و گذشت و چه پیوند صمیمیتها که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی،چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری...دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد
من به بی سامانی باد را می مانم !!من به سرگردانی ابر را می مانم
قصه بی سرو سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت چه تهی دستی مرد
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
چه کسی خواهد دیدمردنم را بی تو؟بیتو مردم مردم
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد وتکان دادن سر را که عجب!عاقبت مرد؟افسوس کاشکی می دیدم
سخن از مهر ِ من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار ِ سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت ِ فراموشی یا غرق غرور؟
سینه ام آیینه ای ست با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

حمید مصدق

طناز، ساعت 8:55 PM


 

Top